آسمان هنوز آبیست... | ||
دریافت همین آهنگ |
مردی که یک روز راه رفته بود مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.
آن لنگه جوراب را هم پوشید؛ قِری به کمرش داد و گفت: قشنگه؟ بهم میاد؟ صاحب جوراب از راه رسید و داد زد: « دزد! دزد جوراب! » و دنبال اردک دوید. ماهی لاغر گفت: چه خوب که ما اهل دزدی نیستیم! و شناکنان رفتند پی کارشان!! از آن طرف، مردی که یک روز راه رفته بود، به اردک رسید. او را گرفت و خواست جوراب ها را از پایش در بیاورد که پشیمان شد. با خودش گفت: « کی تا حالا اردک جوراب پوش دیده!؟ اما مردِ جوراب پوش تا دلت بخواهد بوده و هست...! نویسنده: فریبا کلهر [ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 9:56 صبح ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
[ سه شنبه 92/3/14 ] [ 4:37 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
مداد نق نقو یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو میشه!!. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید . قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز. آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ » پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. تراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم مداد قل خورد پیش تراش. گفت: « راست می گی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز بشه بعد هم میام و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. . خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبخندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو ست... مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد...
نرمولک بی ادب شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن »
[ سه شنبه 92/2/10 ] [ 12:51 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
کلاغ و کبک
کلاغه رفت کوه. کوه پُر از برف بود. یک کبک روی برف ها قدم می زد. کبکه خیلی قشنگ راه می رفت. کلاغه خوشش آمد. به کبکه گفت: « به من هم یاد می دهی مثل تو راه برم؟ » کبکه گفت: « آره! ولی باید هر کاری من می کنم تو هم بکنی! » کلاغه قبول کرد. کبکه بپر بپر کرد. کلاغه هم بپر بپر کرد. کبکه لی له کرد. کلاغه هم لی له کرد. کبک سرش را کرد زیر برف . کلاغه هم سرش را کرد زیر برف. کبکه سرش را از زیر برف در آورد و رفت سر کوه کلاغه ندید. وقتی از زیر برف ها بیرون آمد شب شده بود. کبکه هم رفته بود.
هندوانه... هندوانه ای بود که گِرد بود. روی تنش خط خطی بود. اندازه ی یک توپ بود. یک روز هندوانه قل خورد و رفت رسید به گربه. هندوانه به گربه گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » گربه خنده اش گرفت. گفت: « تو که توپ نیستی. » هندوانه قل خورد و رفت رسید به خرگوش. به خرگوش گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » خرگوش کفت: « تو توپ نیستی که. » هندوانه باز هم قل خورد و رسید به کره الاغ. به او گفت: « من توپم. بیا با من بازی کن! » کره الاغ که خیلی توپ بازی دوست داشت یک شوت محکم زد به هندوانه. هندوانه بلند شد و محکم به درخت خورد و از وسط نصف شد.
کجا بخوابم..؟؟ شب خسته بود. خوابش می آمد. رفت رو کوه خوابید. کوه بلند بود افتاد پایین. رفت تو چاه خوابید. چاه تاریک بود. ترسید. رفت تو غار خوابید. غار کوچک بود. نصفش بیرون ماند. رفت تو رود خوابید خیس شد. ستاره ها او را دیدند. دلشان سوخت. گفتند: بیا این جا. بیا پیشش ما. بعد دست او را گرفتند و بالا کشیدند. شب آن قدر خسته بود که وسط آسمان دراز کشید و خوابید. تا صبح آب ازش چک و چک چکید. [ دوشنبه 92/2/9 ] [ 11:24 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
یک درخت بود که کلاغ نداشت. رفت دنبال کلاغ. رسید به کوه.
فرتی فرتان...
نویسنده: محمد رضا شمس [ سه شنبه 92/2/3 ] [ 12:4 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
نی نی دختری تنها بود. حوصله اش سر رفته بود. نه این طرف می رفت نه اون طرف. پری اونو دید. شکل یک گنجشک شد . گنجشک پری شد. با نوکش تق تق به شیشه زد. پنجره را باز کرد.اومد توی اتاق گنجشک پری گفت: « نی نی دختری! بدو بیا منو بگیر نی نی دختری چهار دست و پا رفت جلو. گنجشک دور اتاق پرید، نی نی دختری دور اتاق تاتی تاتی کرد. هم این طرف. هم اون طرف. گنجشک پری، نی نی دختری را دنبال کرد. اونو خوشحال کرد... شب تاب پری
نی نی پسری توی تُنگ، یک ماهی داشت. آن را کنار پنجره گذاشت. پیشی پشمالو، ماهی را دید و گفت: « به به! الان او را می برم. هام و هام می خورم . » پری شنید. شکل هاپو شد . هاپ هاپ پری شد و گفت: « واق و واق واق از اینجا برو پیشی چاق! » پیشی ترسید. دوید و دوید. از آنجا دور شد
[ سه شنبه 92/2/3 ] [ 11:55 صبح ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |