سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان هنوز آبیست...
 
قالب وبلاگ
دریافت همین آهنگ

مداد نق نقو

5555

یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو میشه!!. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید .   قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی.

888

مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد   اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز.  

آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟  »

پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. تراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم

222

مداد قل خورد پیش  تراش. گفت: « راست می گی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز بشه بعد هم میام و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد.

. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. »

 مداد گفت: منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبخندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو ست...

مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد...

 

 

نرمولک بی ادب

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد

88888

محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن »
صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. »
می لرزید. شاید سردش بود. نه نبود. ابرها سردشان نمی شود. قرمز شد. داد زد: « تو حق نداری مرا ببری! من باید برگردم توی آسمان! »
گفتم: « چند روز بازی می کنیم بعد برو »
گفت: « من نمی خواهم با تو بیایم! »
بعد هم مثل بچه های لوس، اوهو اوهو گریه کرد. اشک هایش چک چک از دستم می چکید و هی کوچک می شد. گفتم: « چه قدر آب غوره می گیری! »
گفت: « آب غوره دیگر چیه؟ »
از بس خنگ بود نمی دانست آب غوره چیه. می خواست در برود. انداختمش توی یقه ام. شکمم مثل شکم بابا گنده شد. نرمولک هی وول خورد. قلقلک می شد. خیلی خنک بود. یک کم سردم شد.
به خانه رسیدیم. تندی دویدم توی خانه. نمی خواستم مامان شکمم را ببیند. نرمولک می خواست از توی یقه ام بپرد بیرون. گفتم: « بی خود وول وول نخور. نمی گذارم بروی. من تنهایی حوصله ام سر می رود. باید با من بازی کنی. »
777 
باز گریه کرد. وقتی گریه می کرد هی کوچک می شد. رفتم سر کابینت آشپزخانه. یک تکه پشمک برداشتم. بردم توی اتاقم. در را بستم. پنجره ی اتاق بسته بود. نرمولک را در آوردم. پشمک را دادم بهش. گفتم: « بخور. »
لُپ لُپ همه اش را خورد. تمام که شد، مثل گنجشک پرید بالا. رفت طرف پنجره. پنجره بسته بود. خورد به شیشه. صاف آمد پایین. برش داشتم. گذاشتمش روی تخت. گفتم: « فردا صبح که شد، می گذارم بروی. هی مرا حرص نده! »
گفت: « نمی خواهم این جا بمانم. زوره؟ »
گفتم: « آره زوره. اگر حرف گوش نکنی، فردا هم نمی گذارم بروی. »
اخم هایش رفت تو هم. برایم شکلک درآورد. خنده ام گرفت. ولی نخندیدم. پررو می شد. گفتم: « بیا بازی. تو بشو بادکنک! »
ادایم را درآورد: « یه یه یه یه! »
گفتم: « بی ادب! »
بلند شد. رفت توی هوا. پریدم بالا تا بگیرمش. در رفت. زدم زیر خنده. بپر بپر کردم تا گیرش بندازم. خیلی زبل بود. مامان، دادش در آمد: « بچه! بیا برو دستشویی، بگیر بخواب. صبح بیدار نمی شوی ها! »
خسته شدم. افتادم روی تخت. نرمولک لب پنجره نشست. گفتم: « خوابم می آید. تو هم بیا این جا بخواب. »
آمد. با هم دوست شدیم. دوتایی خوابیدیم
صبح، مامان تکانم داد و گفت: « پاشو مدرسه ات دیر می شود. »
هنوز خوابم می آمد. نشستم توی رختخواب. یاد نرمولک افتادم. مامان پنجره را باز کرد. تندی لحاف را زدم کنار. نرمولک از زیر لحاف پرید بالا. باز کوچولو شده بود. مثل فرفره رفت طرف پنجره. بدجنس می خندید. یک دفعه مامان داد زد: آخر تو کی می خواهی بزرگ بشوی
999 
دستم را بردم جلو تا نرمولک را بگیرم. پر پر رفت بالا. مامان آمد جلو... خیلی عصبانی بود. تشکم را گرفت جلوی صورتم. گفت: « مگر دیشب نگفتم برو دستشویی! »
به تشک نگاه کردم. یک خیسی گنده رویش بود. کار من نبود.
به نرمولک نگاه کردم. برایم شکلک درآورد. می خندید و می رفت بالا. حرصم در آمد. دیگر هیچ ابری را توی خانه راه نمی دهم؛ ابرِ بی ادب
.



 

 


[ سه شنبه 92/2/10 ] [ 12:51 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.


امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 229014