آسمان هنوز آبیست... | |||||||
دریافت همین آهنگ |
[ شنبه 92/2/21 ] [ 10:6 صبح ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
خر ما از کره گی دم نداشت!! مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده، مساعدت را دست در دُم خر زده قُوَت کرد(زور زد).دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که "تاوان بده
[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 12:58 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست .مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. نتیجه: اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد !! [ دوشنبه 90/12/22 ] [ 4:55 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او برخورد کرد و مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند پس از پانسمان زخم ها، پرستاران گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان شود. پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود! [ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 10:21 صبح ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
فرشته در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید. آقای دکتر... مادرم!! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: خواهش می کنم... با من بیایید! مادرم خیلی مریض است. - باید مادرت را به اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانهی کسی نمی روم. - ولی دکتر... اگر شما نیایید او می میرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دخترک دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادرش در بستر بیماری افتاده بود. دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با استفاده از دارو تب را پائین بیاورد. او تمام شب را بر بالین زن ماند. صبح که شد زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتما مرده بودی... زن با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!! و به عکس بالای سرش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس سست شد. این همان دختر بود! فرشتهای کوچک و زیبا...
[ جمعه 87/3/24 ] [ 12:14 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
بهشت مرد ثروتمندی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا گنجینهاش را با خود به آن جهان بیاورد و چون مرد ثروتش را از راه حلال به دست آورده بود و به مستمندان نیز کمک می کرد ، خداوند در خواست او را قبول کرد. بنابر این مرد به خدمتکارانش دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند. ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه ی بهشت رسید. فرشته ای که نگهبان دروازه بهشت بود به او گفت: " ورود با چمدان ممنوع است " مرد گفت که با اجازه ی خداوند آنرا با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید: داخلاش چه آوردهای؟ مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت: " سنگ فرش خیابان ؟ " دروازه های بهشت گشوده شد. شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه هایی از نقره، درختانی که مروارید از آنها آویزان بود
[ سه شنبه 87/2/24 ] [ 2:43 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
خوشبختی
در روزگاران قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت تاج و تخت، همسر، فرزندان و... تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد. شاه یکی از روزها تصمیم گرفت ماموران خود را به گوشه کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند. فرستادگان همه جا را جستجو کردند و به هر کسی که رسیدند از او پرسیدند: ( آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟) جواب آنها "نه" بود. نزدیک غروب وقتی مآموران به کاخ بر می گشتند پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد. ماموران جلو رفتند و گفتند: تو که لبخند میزنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟ پیرمرد با هیجان گفت: البته که من خوشبخت هستم. فرستادگان به او گفتند: پس با ما بیا تا تو را به کاخ ببریم. پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد وقتی به کاخ رسیدند، بیرون در منتظر ماند تا اجازه ورود بدهند .ماموران داخل رفتند و ماجرا را برای شاه بازگو کردند. پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد بسیار خوشحال شد. رو به ماموران کرد و گفت: چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن را بیاورید تا بر تن کنم. ماموران کمی سکوت کردند و بعد گفتند : قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آنقدر فقیر است که پیراهنی بر تن ندارد!
[ سه شنبه 87/2/17 ] [ 12:3 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
مادر مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب ، چرا گریه می کنی؟؟!! دختر در حالی که اشک می ریخت گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی پولم کم است! مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه گل رز زیبا میخرم. وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟! دختر دست مرد را گرفت و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد! مرد او را به قبرستان برد و دختر کنار یک قبر تازه نشست و گل را روی قبر گذاشت... مرد قلبش به درد آمد! طاقت نیاورد و بسرعت آنجا را ترک کرد. به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 400 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
[ یکشنبه 87/2/15 ] [ 4:21 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
باز هم عشق زنی از خانه بیرون آمد و سه فرشته ی سپید پوش را بیرون در دید! به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی گمان کنم گرسنه باشید. بفرمایید داخل تا از شما پذیرایی کنم. ولی آنها قبول نکردند! زن داخل خانه رفت و وقتی جریان را برای شوهرش تعریف کرد ، به او گفت برو و دوباره آنها را به داخل دعوت کن! زن بیرون رفت و همان کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم. زن با تعجب پرسید: چرا؟ یکی از فرشته ها جواب داد: نام او "ثروت" است، نام آن دیگری "موفقیت" و نام من "عشق" است! حالا انتخاب کنید که کدامیک از ما وارد خانه ی شما شویم. زن نزد شوهرش بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. مرد گفت: چه خوب! ثروت را دعوت می کنیم تا خانه پر از ثروت و مال شود! همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟؟ دختر که در کنار آنها نشسته بود پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم! مرد و زن هر دو موافقت کردند. دختر بیرون رفت و گفت: کدامیک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق برخاست ، ثروت و موفقیت هم به دنبال او راه افتادند. دختر با تعجب پرسید: شما دیگر کجا؟؟ دو فرشته ی دیگر با هم گفتند: اگر شما یکی از ما را انتخاب می کردید بقیه نمی آمدند ولی هر جا که عشق باشد ثروت و موفقیت هم هست. [ چهارشنبه 87/2/11 ] [ 2:13 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
عظمت عشق
روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حس ها زندگی می کردند (( شادی، غم، غرور و عشق... )) ناگهان خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ی ساکنین قایقشان را آماده و آنجا را ترک کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود!! وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از غرور که سوار بر قایقی با شکوه بود کمک خواست و به او گفت: آیا می توانم با تو همسفر شوم؟؟؟ غرور: نه! نمی توانم تو را با خود ببرم، چون تو تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود. به او گفت اجازه بده تا من با تو بیایم!! غم با صدای حزن آلود گفت: آه ... من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم. عشق اینبار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. ولی او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که صدای عشق را نشنید! آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که صدایی سالخورده آرام گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد. عشق آنقدر خوشحال شده بود که فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد! عشق به خشکی رسید و هنگامی که رو برگرداند دیگر اثری از پیرمرد نبود!! عشق نزد علم رفت و از او پرسید: آن پیرمرد که مرا نجات داد که بود؟؟! علم پاسخ داد: " زمان" عشق با تعجب گفت: زمان! اما چرا او به من کمک کرد؟!! علم لبخندی خردمندان زد و گفت: زیرا ((تنها " زمان" قادر به درک عظمت عشق است )) [ سه شنبه 87/2/10 ] [ 3:9 عصر ] [ فرزانه ]
[ نظرات () ]
|
||||||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |