سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان هنوز آبیست...
 
قالب وبلاگ
دریافت همین آهنگ

خوشبختی

 

در روزگاران قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت تاج و تخت، همسر، فرزندان و...

تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه  کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.

شاه یکی از روزها  تصمیم گرفت ماموران خود را به  گوشه کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.

فرستادگان  همه جا را جستجو کردند و به هر کسی  که رسیدند از او پرسیدند: ( آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟)  جواب آنها "نه" بود.

نزدیک غروب  وقتی  مآموران به کاخ بر می گشتند  پیرمرد هیزم ‌شکنی را دیدند که غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد. ماموران جلو رفتند و گفتند: تو که لبخند میزنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟

پیرمرد با هیجان گفت: البته که من خوشبخت هستم.

فرستادگان به او گفتند: پس با ما بیا تا تو را به کاخ ببریم.

پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد وقتی  به کاخ رسیدند، بیرون در منتظر ماند تا اجازه ورود بدهند .ماموران داخل رفتند و ماجرا را برای شاه بازگو کردند.

پادشاه از این‌ که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد بسیار خوشحال شد.

رو به ماموران کرد و گفت: چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن را بیاورید تا بر تن کنم.

ماموران کمی سکوت کردند و بعد گفتند : قربان،  آخر این پیرمرد هیزم شکن آن‌قدر فقیر است که پیراهنی بر تن ندارد!

 


[ سه شنبه 87/2/17 ] [ 12:3 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.


امکانات وب


بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 65
کل بازدیدها: 231275