آوردهاند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد، که بدون توان شکار کردن، چگونهمیتواند زندگی کنم؟ با آنکه میدید که جوانی را نمیتوان بهدست آورد، اما آرزو میکرد کهایکاش همین پیری نیز ماندنی بود. پس به کنار چشمهای که در آن قورباغههای بسیاری زندگی میکردند و یک سلطان کامکار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوهزدگان نشان داد. قورباغهای از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسید! مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زندهبودن من در شکار کردن قورباغه بود، اما امروز به یک بیماری دچار شدهام که اگرهم قورباغهای شکار کنم، نمیتوانم آن را نگهداشته و بخورم.» قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژدهی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شدهایی؟ مار گفت، روزی میخواستم که یک قورباغه را شکار کنم، قورباغه گریخت و خود را به خانهی زاهدی انداخت. من او را تا خانهی زاهد دنبال کردم، خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز، مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونهای که سلطان قورباغهها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغهای را نداشته باشم. سلطان قورباغهها با شنیدن این سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند میپنداشت و بر دیگران فخر میفروخت. پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری کنم.» سلطان گفت: «درست میگویی، هر روز دو قورباغه برایت آماده میکنم که بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه میخورد و چون در این کاری که انجام میداد سودی میشناخت، آن را شوند خواری خود نمیپنداشت.