سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان هنوز آبیست...
 
قالب وبلاگ
دریافت همین آهنگ

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد  که ناگهان ماشینی به او برخورد کرد و مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند پس از پانسمان زخم ها، پرستاران گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان شود. پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: شما نگران نباشید ما به او خبر می‌دهیم. که امروز دیرتر می‌رسید.
پیرمرد جواب داد: "متأسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد. او حتی مرا هم نمی‌شناسد!!
پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالی که شما را نمی‌شناسد؟ پیر مرد با صدای غمگین و آرام گفت:
من که او را می شناسم...!! 


[ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 10:21 صبح ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.


امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 231374