آسمان هنوز آبیست...
 
قالب وبلاگ
دریافت همین آهنگ

 

بهشت
 

مرد ثروتمندی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا گنجینه‌اش را با خود به آن جهان بیاورد و چون مرد ثروتش را از راه حلال به دست آورده بود و به مستمندان نیز کمک می کرد ، خداوند در خواست او را قبول کرد.

بنابر این مرد به خدمتکارانش دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.

ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت  و در آن دنیا همراه چمدان  به دروازه ی بهشت رسید.  

فرشته ای که نگهبان دروازه بهشت بود به او گفت: " ورود با چمدان ممنوع است "

مرد گفت که با اجازه ی خداوند آنرا با خود آورده است.

فرشته قبول کرد و پرسید: داخل‌اش چه آورده‌ای؟

مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت: " سنگ فرش خیابان ؟ "

دروازه های بهشت گشوده شد.

شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه هایی از نقره، درختانی که مروارید از آنها آویزان بود
و سنگ فرش خیابان ها همه از
طلای ناب!

 


[ سه شنبه 87/2/24 ] [ 2:43 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.


امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 232447