سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان هنوز آبیست...
 
قالب وبلاگ
دریافت همین آهنگ

 

اندر حکایت پیری مار و تدبیر او 

888

آورده‌اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد، که بدون توان شکار کردن، چگونه‌می‌تواند زندگی کنم؟ با آن‌که می‌دید که جوانی را نمی‌توان به‌دست آورد، اما آرزو می‌کرد که‌ای‌کاش همین پیری نیز ماندنی ‌بود. پس به کنار چشمه‌‌ای که در آن قورباغه‌های بسیاری زندگی می‌کردند و یک سلطان کامکار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌ای از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسید! مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده‌بودن من در شکار کردن قورباغه بود، اما امروز به یک بیماری دچار شده‌ام که اگرهم قورباغه‌ای شکار کنم، نمی‌توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.»
قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده‌ی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده‌ایی؟ مار گفت، روزی می‌خواستم که یک قورباغه را شکار کنم، قورباغه گریخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال کردم، خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز، مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونه‌ای که سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه‌ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنیدن این سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می‌پنداشت و بر دیگران فخر می‌فروخت.
پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری کنم.» سلطان گفت: «درست می‌گویی، هر روز دو قورباغه برایت آماده می‌کنم که بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می‌خورد و چون در این کاری که انجام می‌داد سودی می‌شناخت، آن را شوند خواری خود نمی‌‌پنداشت.


[ شنبه 92/2/21 ] [ 10:6 صبح ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]

 

خر  ما از کره گی دم نداشت!!خر


مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده، مساعدت را دست در دُم خر زده قُوَت کرد(زور زد).دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که "تاوان بده

مرد به قصد فرار به کوچه ای دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ای درافکند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی میشست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه خدا (صاحب خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد...  .

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد . پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که "دخیلم! ". مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

نخست از یهودی پرسید.
گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.
قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!

جوانِ پدر مرده را پیش خواند.
گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد!

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی میتوان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!

مردک فغان برآورد و با قاضی جدال میکرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.
قاضی آواز داد: هی ! بایست که اکنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان که میدود فریاد کرد: مرا شکایتی نیست ، به آوردن مردانی میروم که شهادت دهند خر مرا ازکره گی دُم نبوده است!!


 


[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 12:58 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]



موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست .مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
 
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همة حیوانات بدهد. او به هرکسی که می‌رسید، می‌گفت:« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است
 
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: «آقای موش، برایت متأسفم! از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می‌دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده‌ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند.بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت.زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد.تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه: اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو نداردقابل بخشش نیست، کمی بیشتر فکر کنباید فکر کرد؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد !!ترسیدم


[ دوشنبه 90/12/22 ] [ 4:55 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد  که ناگهان ماشینی به او برخورد کرد و مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند پس از پانسمان زخم ها، پرستاران گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان شود. پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: شما نگران نباشید ما به او خبر می‌دهیم. که امروز دیرتر می‌رسید.
پیرمرد جواب داد: "متأسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد. او حتی مرا هم نمی‌شناسد!!
پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالی که شما را نمی‌شناسد؟ پیر مرد با صدای غمگین و آرام گفت:
من که او را می شناسم...!! 


[ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 10:21 صبح ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]

فرشته

در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد.

در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید.

آقای دکتر... مادرم!! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: خواهش می کنم... با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.

- باید مادرت را به اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه‌ی کسی نمی روم.

- ولی دکتر... اگر شما نیایید او می میرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دخترک دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادرش در بستر بیماری افتاده بود.

دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با استفاده از دارو تب را پائین بیاورد. او تمام شب را بر بالین زن ماند.

صبح که شد زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتر گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتما مرده بودی...

زن با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!! و به عکس بالای سرش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس سست شد. این همان دختر بود! فرشته‌ای کوچک و زیبا...

 


[ جمعه 87/3/24 ] [ 12:14 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]

 

بهشت
 

مرد ثروتمندی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا گنجینه‌اش را با خود به آن جهان بیاورد و چون مرد ثروتش را از راه حلال به دست آورده بود و به مستمندان نیز کمک می کرد ، خداوند در خواست او را قبول کرد.

بنابر این مرد به خدمتکارانش دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.

ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت  و در آن دنیا همراه چمدان  به دروازه ی بهشت رسید.  

فرشته ای که نگهبان دروازه بهشت بود به او گفت: " ورود با چمدان ممنوع است "

مرد گفت که با اجازه ی خداوند آنرا با خود آورده است.

فرشته قبول کرد و پرسید: داخل‌اش چه آورده‌ای؟

مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت: " سنگ فرش خیابان ؟ "

دروازه های بهشت گشوده شد.

شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه هایی از نقره، درختانی که مروارید از آنها آویزان بود
و سنگ فرش خیابان ها همه از
طلای ناب!

 


[ سه شنبه 87/2/24 ] [ 2:43 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]

خوشبختی

 

در روزگاران قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت تاج و تخت، همسر، فرزندان و...

تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه  کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.

شاه یکی از روزها  تصمیم گرفت ماموران خود را به  گوشه کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.

فرستادگان  همه جا را جستجو کردند و به هر کسی  که رسیدند از او پرسیدند: ( آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟)  جواب آنها "نه" بود.

نزدیک غروب  وقتی  مآموران به کاخ بر می گشتند  پیرمرد هیزم ‌شکنی را دیدند که غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد. ماموران جلو رفتند و گفتند: تو که لبخند میزنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟

پیرمرد با هیجان گفت: البته که من خوشبخت هستم.

فرستادگان به او گفتند: پس با ما بیا تا تو را به کاخ ببریم.

پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد وقتی  به کاخ رسیدند، بیرون در منتظر ماند تا اجازه ورود بدهند .ماموران داخل رفتند و ماجرا را برای شاه بازگو کردند.

پادشاه از این‌ که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد بسیار خوشحال شد.

رو به ماموران کرد و گفت: چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن را بیاورید تا بر تن کنم.

ماموران کمی سکوت کردند و بعد گفتند : قربان،  آخر این پیرمرد هیزم شکن آن‌قدر فقیر است که پیراهنی بر تن ندارد!

 


[ سه شنبه 87/2/17 ] [ 12:3 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]

 

مادر
 

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود

سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و گریه می کرد.

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب ، چرا گریه می کنی؟؟!!

دختر در حالی که اشک می ریخت گفت: می خواستم برای مادرم  یک شاخه گل رز بخرم  ولی پولم کم است!

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه گل رز زیبا میخرم.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟!

دختر دست مرد را گرفت و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد!

مرد او را به قبرستان برد و دختر کنار یک قبر تازه نشست و گل را روی قبر گذاشت...

مرد قلبش به درد آمد! طاقت نیاورد و بسرعت آنجا را ترک کرد.

به گل فروشی برگشت،  دسته گل را گرفت و 400  کیلومتر رانندگی  کرد تا خودش دسته گل  را به مادرش بدهد.

 

 


[ یکشنبه 87/2/15 ] [ 4:21 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]

باز هم عشق

زنی از خانه بیرون آمد و سه فرشته ی سپید پوش را بیرون در دید!

به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی گمان کنم گرسنه باشید. بفرمایید داخل تا از شما پذیرایی کنم.

ولی آنها قبول نکردند!

زن داخل خانه رفت و وقتی جریان را برای شوهرش تعریف کرد ، به او گفت برو و دوباره آنها را به داخل دعوت کن!

زن بیرون رفت و همان کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.

زن با تعجب پرسید: چرا؟

یکی از فرشته ها جواب داد: نام او "ثروت" است، نام آن دیگری "موفقیت" و نام من "عشق" است!

حالا انتخاب کنید که کدامیک از ما وارد خانه ی شما شویم.

زن نزد شوهرش بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.

مرد گفت: چه خوب! ثروت را دعوت می کنیم تا خانه پر از ثروت و مال شود!

همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟؟

دختر که در کنار آنها نشسته بود پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم!

مرد و زن هر دو موافقت کردند.

دختر بیرون رفت و گفت: کدامیک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.

عشق برخاست ، ثروت و موفقیت هم به دنبال او راه افتادند.

دختر با تعجب پرسید: شما دیگر کجا؟؟

دو فرشته ی دیگر با هم گفتند: اگر شما یکی از ما را انتخاب می کردید بقیه نمی آمدند ولی هر جا که عشق باشد    ثروت و موفقیت هم هست.


[ چهارشنبه 87/2/11 ] [ 2:13 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]


 

عظمت عشق


روزی روزگاری در جزیره ای زیبا  تمام حس ها زندگی می کردند (( شادی، غم، غرور و عشق... )) 

ناگهان خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت.  

همه ی ساکنین قایقشان را آماده و آنجا را ترک کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند چون 

او عاشق جزیره بود!! 

 وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از غرور که سوار بر قایقی با شکوه بود کمک خواست و 

به او گفت: آیا می توانم با تو همسفر شوم؟؟؟

غرور: نه! نمی توانم تو را با خود ببرم، چون تو تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.

 غم در نزدیکی عشق بود. به او گفت اجازه بده تا من با تو بیایم!!     غم با صدای حزن آلود گفت: آه ...    من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.

 عشق این‌بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. ولی او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که صدای   عشق را نشنید!

 آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که صدایی سالخورده آرام گفت: بیا عشق

من تو را خواهم برد.

 عشق آنقدر خوشحال شده بود که فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد! عشق به خشکی رسید و هنگامی که رو برگرداند دیگر اثری از پیرمرد نبود!!

 عشق نزد علم رفت و از او پرسید: آن پیرمرد که مرا نجات داد که بود؟؟!

علم پاسخ داد: " زمان"

عشق با تعجب گفت: زمان! اما چرا او به من کمک کرد؟!!

علم لبخندی خردمندان زد و گفت: زیرا ((تنها " زمان" قادر به درک عظمت عشق است ))


[ سه شنبه 87/2/10 ] [ 3:9 عصر ] [ فرزانه ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.


امکانات وب


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 229269